داستان چشم برزخی رجبعلی خیاط

چندین داستان از چشم برزخی رجبعلی خیاط نقل شده است که دو مورد از این داستان های زیبا را در ادامه برای شما گرآوری کرده ایم.

در ادامه با بدونیم همراه باشید.

پیشنهاد مطالعه:

داستان های کوتاه فارسی

حکایت اول چشم برزخی رجبعلی خیاط

داستان چشم برزخی رجبعلی خیاط
داستان چشم برزخی رجبعلی خیاط

یکی از همراهان شیخ رجبعلی خیاط می گفت: روزی با تاکسی از میدان سپاه پائین می‌ آمدم.

دیدم خانمی بلند بالا با چادر و خیلی خوش تیپ ایستاده، صورتم را برگرداندم و پس از استغفار، او را سوار کردم و به مقصد رساندم.

روز بعد خدمت شیخ رسیدم.

گویا داستان را از نزدیک مشاهده کرده باشد به من گفت: آن خانم بلند بالا که بود که نگاه کردی و صورتت را برگرداندی و استغفار کردی؟

خداوند تبارک و تعالی یک قصر برایت در بهشت ذخیره کرده و یک حوری شبیه همان.

شیخ رجبعلی خیاط که به لطف خدا دارای چشم برزخی بود و با عالم معنا در ارتباط بود، او این موهبت را به خاطر چشم پوشی از ارتباط با یک دختر جوان و زیبا در ایام جوانی می داند که با وجود زمینه مناسب برای گناه به خاطر خدا از آن لذت به ظاهر شیرین می گذرد.

منبع این حکایت:
کیمیای محبت، محمد محمدی ری شهری، نشر دارالحدیث

دومین حکایت از چشم برزخی رجب علی خیاط

پسر شیخ رجبعلی خیاط میگوید:
پدرم با چشم برزخی، چیز هایی میدید که دیگران نمیدیدند.

یکی از دوستان پدرم میگفت : یک روز با جناب شیخ به جایی میرفتیم، یکدفعه من دیدم جناب شیخ با تعجب و حیرت به زنی که موی بلند و لباس شیکی داشت نگاه میکند!

از ذهنم گذشت که جناب شیخ به ما میگوید چشمتان را از نامحرم برگردانید و حالا خودش اینطور نگاه میکند!

فهمید گفت : تو هم میخواهی ببینی که من چه میبینم؟

ببین!

من نگاه کردم دیدم همینطور از بدن آن زن ، مثل سرب گداخته ، آتش و سرب مذاب به زمین میریزد و آتش او به کسانی که چشمهایشان به دنبال اوست سرایت میکند.

جناب شیخ گفت: این زن راه میرود و روحش یقه مرا گرفته ، او راه میرود و مردم را همین طور با خودش به آتش جهنم میبرد.

منبع این حکایت:

محمود نکوگویان فرزند شیخ (در گفتگو با «کیهان فرهنگی» ش 206 آذر 1382 ص 66).

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *