داستان های کوتاه از گلستان و بوستان سعدی!

حکایت دروغ مصلحت آمیز
حکایت دروغ مصلحت آمیز به ز راست فتنه انگیز

داستان های کوتاه گلستان و بوستان سعدی در سیرت پادشاهان

داستان کوتاه اول

پادشاهی را شنیدم به کشتن اسیری اشارت کرد.

بیچاره درآن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن که گفته اند هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید.
ملک پرسید چه می‌گوید؟

یکی از وزرای نیک محضر گفت: ای خداوند همی گوید وَ الْکاظِمینَ الغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ.

ملک را رحمت آمد و از سر خون او در گذشت.

وزیر دیگر که ضدّ او بود گفت: ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن، این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت.

ملک را روی ازین سخن در هم آمد و گفت آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی و خردمندان گفته اند: دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنه انگیز

پیشنهاد مطالعه:

داستان های کوتاه و جذاب مدیریتی

داستان کوتاه دوم

یکی از ملوک خراسان محمود سبکتکین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشم خانه همی گردید نظر می‌کرد.

سایر حکما از تأویل این فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت: هنوز نگران است که ملکش با دگرانست.
خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر * زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند

حکایت کوتاه سوم

ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوب روی باری.
پدر به کراهت و استحقار درو نظر می‌کرد.

پسر به فراست استبصار به جای آورد و گفت: ای پدر کوتاه خردمند به که نادان بلند نه هر چه به قامت مهتر به قیمت بهتر
آن شنیدی که لاغری دانا * گفت باری به ابلهی فربه
اسب تازی و گر ضعیف بود * همچنان از طویله خر به
پدر بخندید و ارکان دولت پسندیدند وبرادران به جان برنجیدند.
تا مرد سخن نگفته باشد * عیب و هنرش نهفته باشد
شنیدم که ملک را در آن قرب دشمنی صعب روی نمود.

چون لشکر از هر دو طرف روی در هم آوردند اول کسی که به میدان در آمد این پسر بود گفت:
آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من آن منم گرد در میان خاک و خون بینی سری
این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردان کاری بینداخت چون پیش پدر آمد زمین خدمت ببوسید و گفت:
ای که شخص منت حقیر نمود * تا درشتی هنر نپنداری
اسب لاغر میان به کار آید * روز میدان نه گاو پرواری
آورده اند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک.

جماعتی آهنگ گریز کردند.

پسر نعره زد و گفت ای مردان بکوشید یا جامه زنان بپوشید.

سواران را بگفتن او تهور زیادت گشت و به یک بار حمله آوردند.

شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند.

ملک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد.
برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند.

خواهر از غرفه بدید دریچه بر هم زد پسر دریافت و دست از طعام کشید و گفت محالست که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند.
کس نیاید به زیر سایه بوم * ور همای از جهان شود معدوم
پدر را از این حال آگهی دادند.

برادرانش را بخواند و گوشمالی به واجب بداد پس هر یکی را از اطراف بلاد حصه معین کرد تا فتنه بنشست و نزاع برخاست که ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.
نیم نانی گر خورد مرد خدا * بذل درویشان کند نیمی دگر
ملک اقلیمی بگیرد پادشاه * همچنان در بند اقلیمی دگر

حکایت و داستان کوتاه چهارم

طایفه دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته و رعیت بلدان از مکاید ایشان مرعوب و مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرّت ایشان مشاورت همی کردند.
درختی که اکنون گرفتست پای * به نیروی شخصی برآید ز جای
و گر همچنان روزگاری هلی * به گردونش از بیخ بر نگسلی
سر چشمه شاید گرفتن به بیل * چو پر شد نشاید گذشتن به پیل
سخن بر این مقرر شد که یکی به تجسس ایشان بر گماشتند و فرصت نگاه می‌داشتند تا وقتی که بر سر قومی رانده بودند و مقام خالی
مردان دلاور از کمین به در جستند و دست یکان یکان بر کتف بستند و بامدادان به درگاه ملک حاضر آوردند همه را به کشتن اشارت فرمود.

اتفاقاً در آن میان جوانی بد یکی از وزرا پای تخت ملک را بوسه داد و روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت: که ببخشیدن خون او بر بنده منت نهد ملک روی از این سخن در هم کشید و موافق رای بلندش نیامد و گفت:
پر تو نیکان نگیرد هر که بنیادش بدست * تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبدست
افعی کشتن و بچه نگه داشتن کار خردمندان نیست
وزیر این سخن بشنید و گفت: امّا بنده امیدوارست که در صحبت صالحان تربیت پذیرد و خوی خردمندان گیرد.
با بدان یار گشت همسر لوط * خاندان نبوّتش گم شد
سگ اصحاب کهف روزی چند * پی نیکان گرفت و مردم شد
این بگفت و طایفه ای از ندمای ملک با وی به شفاعت یار شدند تا ملک از سر خون او در گذشت و گفت بخشیدم اگر چه مصلحت ندیدم
فی الجمله پسر را به ناز و نعمت بر آوردند و استادان به تربیت او نصب کردند

سالی دو برین بر آمد طایفه اوباش محلت بدو پیوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت وزیر و هر دو پسرش را بکشت و نعمت بی قیاس برداشت و در مغاره دزدان به جای پدر بنشست و عاصی شد.
ملک دست تحسّر به دندان گزیدن گرفت و گفت:
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست * در باغ لاله روید و در شوره بوم خس
نکویی با بدان کردن چنان است * که بد کردن به جای نیک مردان

داستان کوتاه پنجم

پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد چندان که ملاطفت کردند آرام نمی گرفت و عیش ملک ازو منغص بود چاره ندانستند.
حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامُش گردانم گفت: غایت لطف و کرم باشد
بفرمود تا غلام به دریا انداختند باری چند غوطه خورد مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند بدو دست در سکان کشتی آویخت چون بر آمد گفتا ز اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمی دانست همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید
ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید * معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است
حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف * از دوزخیان پرس که اعراف بهشتست

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *