داستان و ریشه ضرب المثل های معروف فارسی با معنی

پیشنهاد مطالعه:

داستان های کوتاه فارسی

داستان ضرب المثل های معروف با معنی
داستان ضرب المثل های معروف با معنی

داستان ضرب المثل یک صبر کن و هزار افسوس مخور

پادشاهی بود که همه چیز داشت، اما بچه نداشت.

سال های سال بود که ازدواج کرده بود، اما خدا به او و همسرش فرزندی نداده بود.

این پادشاه ، عادل و با انصاف بود و مردم کشورش، دوستش داشتند به همین دلیل همه دست به دعا برداشتند و از خدا خواستند که به او یک بچه بدهد.

خدای مهربان دعای مردم را مستجاب کرد و یک روز خبر در همه جا پیچید که خدا به پادشاه یک پسر داده است.

همه از شنیدن این خبر خوشحال شدند.

در سال هایی که پادشاه بچه نداشت، سرش را به یک راسوی خوشگل گرم می کرد.

راسویی که پادشاه داشت، یک حیوان تربیت شده بود هزار جور پشتک و وارو می زد و کمی از غم بی فرزندی پادشاه و زنش کم می کرد.

فرزند پادشاه، دایه و خدمتکار داشت. همه مواظب بودن که او به خوبی رشد کند و بزرگ شود.

بر حسب اتفاق یک روز ظهر که دایه های فرزند پادشاه از خستگی خوابشان برده بود، مار بزرگ و خطرناکی از میان باغ قصر پادشاه خزید و خزید تا به پنجره ی اتاق پسر پادشاه رسید.

مار، آرام آرام وارد اتاق شد و یک راست رفت به طرف گهواره ی پسرپادشاه.

راسو که همان دور و برها در حال بازی بود، خزیدن مار را دید و پیش از آن که مار به بچه آسیبی بزند، به روی مار پرید.

جنگ همیشگی مار و راسو شروع شد.

راسو کمر مار را گرفت و آن قدر به این طرف و آن طرف کوبید تا توانست مار را از پا در آورد.

از صدای جنگ و جدال مار با راسو، خدمتکار مخصوص پسر پادشاه از خواب پرید.

چه دید؟ مار مرده را که روی گهواره ی کودک افتاده بود، ندید، اما تا چشمش به راسو افتاد که با دهان خونین از توی گهواره ی بچه بیرون می آید، جیغی کشید و فریاد زد و گفت: «ای وای! راسوی حسود بچه ی پادشاه را خورد!»

با داد و فریاد زن خدمتکار، همه به اتاق بچه دویدند و آن ها هم راسو را در حالی که دهانش خون آلود بود، دیدند.

پادشاه هم با خشم و غضب از راه رسید، داد و فریادها و گریه و زاری ها را که دید و شنید، شمشیر کشید و راسوی بیچاره را به دو نیم کرد.

بعد هم در حالی که مثل همسرش به سرش می زد و گریه می کرد، به سر گهواره ی فرزندش رفت.

همه ی اطرافیان پادشاه هم گریه کنان به طرف گهواره رفتند.

چه دیدند؟ چیزی که باور نمی کردند.

بچه زنده بود و می خندید.

ماری تکه پاره شده هم روی او افتاد بود.

همه انگشت به دهان و حیرت زده ماندند و فهمیدند که راسو نه تنها حسودی نکرده، بلکه جانش را به خطر انداخته است تا بچه ی بی گناه را از نیش مار نجات بدهد.

پادشاه از این که بدون جست و جو و پرسش، جان دوست دوران تنهایی اش را گرفته بود، غمگین و پشیمان شد.

ولی چه فایده که پشیمانی سودی نداشت و راسوی باوفا را زنده نمی کرد.

از آن روز به بعد، پادشاه برای از دست دادن راسو افسوس می خورد و به اطرافیانش می گفت:

یک صبر کن و هزار افسوس مخور.

ریشه ضرب المثل وعده سرخرمن

می گویند روزی مالک یک آبادی به خانه کدخدا می رود.

ساز زن آبادی پیش مالک می آید و یک پنجه عالی ساز می زند.

مالک که خوشش آمده بود، وعده می دهد، سر خرمن که شد، یک خروار گندم به ساز زن بدهد.

ساز زن هم خوشحال شده و تا موعد خرمن روزشماری می کند.

رفته رفته سر خرمن می رسد و مالک برای برداشت محصول به آبادی می آید و ساز زن با خوشحالی پیش مالک می رود و بعد از عرض سلام به یادش می اندازد که: من همان ساز زن هستم که وعده نمودید، سر خرمن یک خروار گندم می دهید لطف بفرمایید.

مالک خنده ای می کند و می گوید:« ساده دل، تو یک چیزی زدی، من خوشم آمد، من هم یک چیزی گفتم که تو خوشت بیاید. حوصله داری؟» و ساز زن بیچاره را محروم می کند.

از آن روز اگر کسی به یکنفر جهت راه انداختن کارش و یا چاپلوسی پیش دیگری قولی بدهد ومعلوم شود که قصد عمل کردن به قولش را ندارد این ضرب المثل استفاده میشود.

داستان ضرب المثل جواب ابلهان خاموشی است

نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد.

روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید.

از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند.

شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند.

روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت.

ناگاه اسب لگدی زد.

روستایی گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد.

شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود.

روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد.

قاضی از ماوقع سوال کرد.

شیخ هم چنان خاموش بود.

قاضی به روستایی گفت: این مرد لال است؟

روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد.

پیش از این با من سخن گفته.

قاضی پرسید : با تو سخن گفت؟ او جواب داد که: گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند.

قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت.

شیخ پاسخی گفت که زان پس درزبان پارسی مثل گشت: جواب ابلهان خاموشی است.

اصل ضرب المثل قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری

روزی طلبه جوانی که در زمان شاه عباس در اصفهان درس می خواند نزد شیخ بهایی آمد و گفت: من دیگر از درس خواندن خسته شده ام و می خواهم دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم چون درس خواندن برای آدم، آب و نان نمی شود و کسی از طلبگی به جایی نمی رسد و به جز بی پولی و حسرت، عایدی ندارد.

شیخ گفت: بسیار خب! حالا که می روی حرفی نیست.

فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو چند عدد نان بیاور با هم غذایی بخوریم و بعد هر کجا می خواهی برو، من مانع کسب و کار و تجارتت نمی شوم.

جوان با حیرت و تردید، سنگ را گرفت و به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره نمود و از مغازه بیرون کرد.

پسر جوان با ناراحتی پیش شیخ بهایی برگشت و گفت: مرا مسخره کرده ای؟ نانوا نان را نداد هیچ، جلوی مردم مرا مسخره کرد و به ریش من هم خندید.

شیخ گفت: اشکالی ندارد. پس به بازار علوفه فروشان برو و بگو این سنگ خیلی با ارزش است سعی کن با آن قدری علوفه و کاه و جو برای اسب هایمان بخری.

او دوباره به بازار رفت تا علوفه بخرد ولی آن ها نیز چیزی به او ندادند و به او خندیدند.

جوان که دیگر خیلی ناراحت شده بود نزد شیخ آمد و ماجرا را تعریف کرد. شیخ بهایی گفت: خیلی ناراحت نباش. حالا این سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دکان برو و بگو این سنگ را گرو بردار و در ازای آن، صد سکه به من قرض بده که اکنون نیاز دارم.

طلبه جوان گفت: با این سنگ، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پول می دهند؟

شیخ گفت: امتحان آن که ضرر ندارد.

طلبه جوان با این که ناراحت بود، ولی با بی میلی و به احترام شیخ به بازار صرافان و جواهرفروشان رفت و به همان دکانی که شیخ گفته بود رفت و گفت: این سنگ را در مقابل صد سکه به امانت نزد تو می سپارم.

مرد زرگر نگاهی به سنگ کرد و با تعجب، نگاهی به پسر جوان انداخت و به او گفت: قدری بنشین تا پولت را حاضر کنم.

سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت.

پس از مدت کمی شاگرد با دو مامور به دکان بازگشت.

ماموران پسرجوان را گرفتند و می خواستند او را با خود ببرند.

او با تعجب گفت: مگر من چه کرده ام؟

مرد زرگر گفت: می دانی این سنگ چیست و چقدر می ارزد؟

پسر گفت: نه، مگر چقدر می ارزد؟

زرگر گفت: ارزش این گوهر، بیش از ده هزار سکه است.

راستش را بگو، تو در تمام عمر خود حتی هزار سکه را یک جا ندیده ای، چنین سنگ گران قیمتی را از کجا آورده ای؟

پسر جوان که از تعجب زبانش بند آمده بود و فکر نمی کرد سنگی که به نانوا با آن نان هم نداده بود این مقدار ارزش هم داشته باشد با من و من و لکنت زبان گفت: به خدا من دزدی نکرده ام.

من با شیخ بهایی نشسته بودم که او این سنگ را به من داد تا برای وام گرفتن به این جا بیاورم.

اگر باور نمی کنید با من به مدرسه بیایید تا به نزد شیخ برویم.

ماموران پسر جوان را با ناباوری گرفتند و نزد شیخ بهایی آوردند.

ماموران پس از ادای احترام به شیخ بهایی، قضیه مرد جوان را به او گفتند.

او ماموران را مرخص کرد و گفت: آری این مرد راست می گوید.

من این سنگ قیمتی را به او داده بودم تا گرو گذاشته، برایم قدری پول نقد بگیرد.

پس از رفتن ماموران، طلبه جوان با شگفتی و خنده گفت: ای شیخ! قضیه چیست؟ امروز با این سنگ، عجب بلاهایی سر من آمده است!

مگر این سنگ چیست که با آن کاه و جو ندادند ولی مرد صراف بابت آن ده هزار سکه می پردازد.

شیخ بهایی گفت: مرد جوان! این سنگ قیمتی که می بینی، گوهر شب چراغ است و این گوهر کمیاب، در شب تاریک چون چراغ می درخشد و نور می دهد.

همان طور که دیدی، قدر زر را زرگر می شناسد و قدر گوهر را گوهری می داند.

نانوا و قصاب، تفاوت بین سنگ و گوهر را تشخیص نمی دهند و همگان ارزش آن را نمی دانند.

وضع ما هم همین طور است.

ارزش علم و عالم را انسان های عاقل و فرزانه می دانند و هر بقال و عطاری نمی داند ارزش طلب علم و گوهر دانش چقدر است و فایده آن چیست.

حال خود دانی خواهی پی تجارت برو و خواهی به تحصیل علم بپرداز.

پسر جوان از این که می خواست از طلب علم دست بکشد، پشیمان شد و به آموزش علم ادامه داد تا به مقام استادی بزرگ رسید.

داستان ضرب المثل بادآورده را باد می برد

در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانی ها پیروز شدند و قسطنطنیه که پایتخت روم بود به محاصره ی ایران در آمد و سقوط آن نزدیک شد.

مردم رم فردی را به نام هرقل به پادشاهی برگزیدند.

هرقل چون پایتخت را در خطر می دید، دستور داد که خزائن جواهرت روم را در چهار کشتی بزرگ نهادند تا از راه دریا به اسکندریه منتقل سازند تا چنانچه پایتخت سقوط کند، ‌گنجینه ی روم بدست ایرانیان نیافتد.

این کار را هم کردند.

ولی کشتی ها هنوز مقداری در مدیترانه نرفته بودند که ناگهان باد مخالف وزید و چون کشتی ها در آن زمان با باد حرکت می کردند، هرچه کشتی بانان تلاش کردند نتوانستند کشتی ها را به سمت اسکندریه حرکت دهند و کشتی ها به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانیان بود در آمد.

ایرانیان خوشحال شدند و خزائن را به تیسفون پایتخت ساسانی فرستادند.
خسرو پرویز شادمان شد و چون این گنج در اثر تغییر مسیر باد به دست ایرانیان افتاده بود، آن را، گنج باد آورده نام نهاد.

از آن روز به بعد هرگاه ثروت و مالی بدون زحمت نصیب کسی شود، آن را بادآورده می گویند.

این گنج باد آورده دو بار از خزانه ی خسرو پرویز به سرقت رفت و یک بار هم در سال 628 میلادی بود که هرقل، تیسفون را غارت کرد که اتفاقا همه از این گنج باد آورده بوده است و از آن تاریخ، عبارت “باد آورده را باد می برد” به ضرب المثل تبدیل گردیده است.

ریشه ضرب المثل به کرسی نشاندن حرف

هرگاه کسی در اثبات نظر خود پای فشاری کند و سرانجام آن را به دیگری بقبولاند و یا تحمیل نماید، می گویند : سرانجام حرفش را به کرسی نشاند 

رسم خواستگاری و بله بران در گذشته ایجاب می کرد که پس از آن که میان خانواده های عروس و داماد درباره ی مهریه و دیگر خرج های ازدواج توافق به دست می آمد و پیشنهاد های پدر و مادر عروس سرانجام مورد پذیرش خانواده ی داماد قرار می گرفت و قباله ی عقد نیز نوشته می شد، آن گاه عروس را بزک کرده بر یک کرسی که در آن زمان جای نشستن مهتران و بزرگان بود، می نشاندند ( در آن زمان از مبل و صندلی خبری نبود و کهتران نیز بر چهارپایه می نشستند) و او را در برابر تماشای دوشیزگان و بانوان محله و آبادی قرار می دادند.

نشستن عروس بر کرسی و نمایش او برای اهالی محل این معنی را داشت که پس خانواده ی عروس درخواست های خود را به خانواده ی داماد قبولانده و یا تحمیل نموده است که اکنون عروس خود را بر کرسی نشانده است.

از این رو این اصطلاح اندک اندک دامنه ی معنایی گسترده تری یافت و مجازن در مورد قبولاندن حرف و عقیده به کار رفت.

اصل ضرب المثل درختی راکه درغیرفصل بار بدهد باید از ریشه درآورد

روزی بود و روزگاری، زمستان و برف بود.

صاحب باغ که از خانه ماندن خسته شده بود با خودش گفت: برم به باغم سری بزنم.

به باغش رفت.

برف روی زمین نشسته بود باغبان گفت: دو سه ماه دیگر درختانم دوباره به بار می نشیند.

ناگهان چشمش به درخت انجیری افتاد که بر شاخه هایش چند تا انجیر روییده بود.

باغبان با تعجب گفت: نکند خواب می بینم؟ این فصل و میوه انجیر؟ باغبان با خودش گفت: بهتر است میوه ها را به پادشاه هدیه کنم تا جایزه ای به من بدهد.

با این فکر به طرف قصر پادشاه راه افتاد.

دربانها پرسیدند : با شاه چکار داری؟ باغبان گفت: آمده ام هدیه مخصوص به شاه تقدیم کنم.

شاه از دیدن انجیرها خوشحال شد .

دو سه تا انجیر خورد و گفت : از این باغبان در قصر پذیرایی کنید تا برگردم .
باغبان فکر کرد که شاه برمی گردد و جایزه ی خوبی به او می دهد موضوع این بود که شاه به شکار می رفت.

شکار شاه چند روزی طول کشید وقتی به قصر برگشت دلخور و ناراحت به اتاق خوابش رفت.

چون نتوانسته بود شکار کند، کسی هم جرات نکرد درباره باغبان با او حرفی بزند.

چند روز گذشت.

صاحب باغ با اعتراض گفت: به شاه بگویید مرا مرخص کند ولی آنها جواب درستی به او ندادند .

باغبان صدایش بلند شد و داد و بیداد راه انداخت و خودش را به در و دیوار کوبید.

آنها هم ناراحت شدند و او را بعنوان دیوانه به تیمارستان فرستادند صاحب باغ مدتها در تیمارستان ماند دیگر کسی باور نمی کرد که او سالم است و دیوانه نیست.

ازقضای روزگار یک روز شاه با درباریانش برای بازدید از تیمارستان به آنجا رفت باغبان او را دید و تمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد.

شاه خندید و گفت: چه سرنوشت بدی داشته ای.

حالا دستور می دهم که تو را آزاد کنند.

و بعد تو را به خزانه من ببرند و هر چه خواستی بردار.

باغبان به خزانه جواهرات شاه رفت.
مدتی در خزانه گشت و به خزانه دار گفت: آنچه من می خواهم در اینجا نیست. پرسیدند: تو چه می خواهی؟

باغبان گفت : به دنبال یک تبر تیز و یک جلد قرآن می گردم. خبر به پادشاه رسید.

باغبان را صدا کرد و گفت: چرا به جای جواهرات ( تبر و قرآن ) می خواهی !

صاحب باغ گفت: تبر را به دلیل این می خواهم که با خود به باغ ببرم و درختی را که بی موقع میوه داد و مرا به این درد و رنج انداخت ببُرم و قرآن را هم به این دلیل که پیش فرزندانم ببرم و آنها را به قرآن قسم بدهم که به طمع مال و دنیا و جایزه به کارهایی مثل کاری که من کردم دست نزنند.

از آن به بعد ، به کسی که می خواهد محبت و لطف بی موقع انجام دهد می گویند: درختی را که در غیر فصل بار بدهد باید از ریشه درآورد.

قصه ضرب المثل هم پیاز را خورد، هم چوب را، هم پول داد

روزی دو نفر با هم سر پياز و پيازکاری دعوايشان شد رهگذر خسيسی به مرد کشاورز زحتمکشی که مشغول کاشتن پياز بود رسيد و با طعنه گفت: « زير اين آفتاب داغ کار می‌کنی که چی؟ اين همه زحمت می‌کشی که پياز بکاری؟ آخر پيازهم شد محصول؟ پياز هم خودش را داخل ميوه ها کرده به چه درد می‌خورد؟ آن هم با آن بوی بدش!»

پياز کار ناراحت شد.

هر چه درباره ی پياز و فايده های آن حرف زد، به گوش مرد رهگذر نرفت. اين چيزی می‌گفت و آن، چيز ديگری جواب می‌داد.

خلاصه آن دو با هم دعوا کردند و کارشان بالا گرفت.

رهگذران آن دو را از هم جدا کردند و نگذاشتند دعوا کنند.

بعد هم برای اينکه کاملا دعوا تمام شود، آن ها را پيش قاضی بردند.

قاضی، بعد از شنيدن حرف های دو طرف دعوا، با اطرافيانش مشورت کرد و حق را به پياز کار داد و مرد رهگذر را محکوم کرد و گفت: «تو اين مرد زحتمکش را اذيت کرده ای. حالا بايد مقداری پول به مرد کشاورز بدهی تا او را راضی کنی.»

رهگذر خسيس حاضر نبود پول بدهد.

قاضی گفت: «يا مقداری پول به کشاورز بده، یا يک سبد پياز را در يک نشست بخور تا بعد از اين سر اين جور چيزها دعوا راه نيندازی.

اگر يکی از اين دو کار را انجام ندهی، دستور می‌دهم که تو را چوب بزنند.

انتخاب نوع مجازات با خود تو.

پول می‌دهی يا پياز می‌خوری يا می خواهی تو را چوب بزنند؟»

رهگذر کمی فکر کرد پول که حاضر نبود بدهد. چوب خوردن هم درد زيادی داشت. با اينکه از پياز بدش می‌آمد، مجازات پياز خوردن را پذيرفت.

يک سبد پياز آوردند و جلو او گذاشتند.

رهگذر اولين پياز را خورد دومين پياز را هم با اين که حالش به هم می‌خورد، نوش جان کرد و خوردن پياز را ادامه داد.

هنوز پيازهای سبد نصف نشده بود که واقعاًحال محکوم به هم خورد و ديگر نتوانست بخورد.

از پياز خوردن دست کشيد و گفت: «چوبم بزنيد. حاضرم چوب بخورم اما پياز نخورم.»

قاضی دستور داد چوب و فلک را آماده کردند. پايش را به فلک بستند و دو نفر مشغول زدن چوب به کف پای او شدند.

هنوز ده ضربه بيشتر نخورده بود که داد و فريادش بلند شد. درد می‌کشيد و چوب می خورد. اما چوب خوردن را هم نتوانست تحمل کند و فرياد زد: «دست نگه داريد دست نگه داريد.

پول می‌دهم. پول می‌دهم.

تنبيه کنندگان دست از کتک زدن او برداشتند.

رهگذر خسيس مجبور شد مقداری پول به کشاورز بدهد و رضايت او را به دست آورد.

اطرافيان به حال محکوم خنديدند و گفتند: «اگر خسيس نبود اين جور نمی ‌شد.

فقط پولی بابت جريمه می داد، اما حالا هم پياز را خورد، هم چوب را خورد و هم پول داد.»

از آن روز به بعد، درباره ی کسی که زيادی طمع می‌کند، يا به خيال به دست آوردن سودهای ديگر، زیان های ظاهراً کوچک را می ‌پذيرد اما عملاً به خواسته اش نمی‌رسد، می‌گويند هم پياز را خورد، هم چوب راخورد و هم پول داد.

داستان ضرب المثل دسته گل به آب دادن

شخصی بود بسیار بد شانس، هرکجا که پا می گذاشت اتفاقی رخ میداد.

تا اینکه مراسم جشن عروسی دختر ارباب شد و مامورین برای اینکه اتفاقی رخ ندهد او را از شهر یا روستا بیرون کردند و قرار شد عروسی که تمام شد دوباره به آنجا باز گردد.

آن شخص که خیلی هم ناراحت بود و دوست داشت در جشن عروسی آنها شرکت کند درحالیکه میان کوه ودشت قدم میزد، چند گل از درختان مختلف چید و دسته گلی درست کرد و آنها را روانه جوی آبی کرد که میدانست این جوی آب درست از میان همان باغی عبور خواهد کرد که در آنجا عروسی است.

از قضا عروس خانم دسته گل را دید و پایش را جلو گذاشت تا دسته گل را از آب بگیرد اما پایش لیز خورد و داخل جوی آب افتاد. در این حال زنی جلو آمد و گفت گمانم فلانی دسته گل به آب داده.

به خاطر همین وقتی کسی کاری را که قرار است انجام بدهد خراب می کند میگن دسته گل به آب داده.

اگر به این نوع پست ها علاقه دارید برای ما در بخش کامنت ها اعلام کنید تا در پست های بعدی برای شما مخاطب گرامی اینگونه محتوا را ادامه دهیم.

2 دیدگاه دربارهٔ «داستان و ریشه ضرب المثل های معروف فارسی با معنی»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *