حکایت کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه، بسیار زیبا

با مجله بدونیم همراه باشید با حکایت کار خوبه خدا درست کنه، سلطان محمود خر کیه.

حکایت کار خوبه خدا درست کنه
حکایت کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه

داستان کار خوبه خدا درست کنه

دو فقیر جلوی در کاخ سلطان محمود گدایی می‌ کردند؛

یکی از گدا ها چاپلوس، و دیگری ساکت بود.
گاهی چاپلوس به فقیر ساکت می‌ گفت: خاک بر سرت امروز هیچی گیرت نیومد؛ خب مرد حسابی خدا زبون بهت داده یه چیزی بگو!
فقیر ساکت هم دائم میگفت: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه ؟!

پیشنهاد مطالعه:

داستان های کوتاه فارسی!

داستان آشی برات بپزم که یک وجب روغن روش باشه

روزی اطرافیان سلطان محمود به او گفتند: سلطان محمود، شما دو فقیر را بر سر در ورودی کاخ دیدید؟ گفت: بله یکیشون خیلی چاپلوسه و اون یکی ساکت.
گفتند اون که ساکته میدونین چی پشت سرت میگه؟!

گفت: نه؛

گفتند: میگه کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه!
سلطان محمود گفت: سر یک مرغ را ببرید و داخلش را خالی کنید و الماسی گران قیمت (تک بوده و خیلی با ارزش) داخل آن بذارید و به فقیر چاپلوس بدید تا دیگری بفهمد سلطان محمود خر کیه!!!
از قضا وزیر، همان روز بوقلمونی را برای چاپلوس فرستاده و او‌ خورده بود و وقتی مرغ سلطان محمود را برایش بردند او سیر بود؛

به همین دلیل تصمیم گرفت آن را به دوستش بدهد.

از فقیر ساکت پرسید: تو امروز چه قدر کار کردی؟

گفت: ۳ سکه.

گفت: این مرغ را بگیر و ۳ سکه را به من بده.

گفت نه نمیخوام؛ تو خودت سیر شدی و مرغه رو دستت مونده می خوای به من قالب کنی!

گفت: ۱ سکه؟

گفت: نه نمیخوام؛

گفت: به جهنم بیا اصلا مجانی برای تو باشد.
فقیر ساکت آن را گرفت و مشغول به خوردن بود که الماس را در درون آن دید.

سریع الماس رو توی جیبش میذاره واز خوشحالی بلند میشه به گدای چاپلوس میگه: رفیق! من میرم و شاید از فردا همدیگرو نبینیم، اما یادت باشه کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه!
روز بعد هنگامی که سلطان محمود وارد کاخ میشد، فقیر چاپلوس را آنجا دید و به او گفت: تو که هنوز اینجا گدایی میکنی! رفیقت کجاست؟

فقیر چاپلوس گفت: امروز نیامده!

سلطان محمود گفت: من دیروز برای تو تحفه‌ ای فرستادم؛

فقیر گفت: دست شما درد نکنه اما وزیر زودتر برای من بوقلمونی فرستاد و من سیر بودم و آن مرغ را به رفیقم دادم.

سلطان محمود دستور داد فقیر چاپلوس را به داخل کاخ بیاورند و با طناب ببندند!
سلطان محمود گفت: من میگم تو هم تکرار کن: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه! 

فقیر چاپلوس ابتدا میترسید بگوید و چیزی نمیگفت؛
سلطان محمود گفت: اگر نگویی دستور میدهم تو را بزنند.

خلاصه سلطان محمود و فقیر با هم این جمله را تکرار می کردند:
کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه!

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *